باریکهساختن در بافت اسپینی
30 اردیبهشت 1402روایتی از برنامۀ گشت رصدی تخت سلیمان – مرداد ۱۴۰۲
30 اردیبهشت 1402به چه معنا جامعه مقدم بر علم است؟
بحث این است که آیا آدمها مقالههای همدیگر را میخوانند؟ اصلا کارهای هم را میبینند؟ ارتباط واقعی آیا وجود دارد؟ و گمان میشود که ما اصلا باید در دانشگاه، هدفمان این باشد که آدمها کنار هم قرار بگیرند؛ بتوانند با هم دیگر دربارهی کارهایشان حرف بزنند. این هم معمولا ذهن را با سرعت زیادی از سمت جامعه علمی میبرد به مسالهی ارزشِ گفت و گو در علم. علم در واقع در اینجا به نظر میرسد که عرصهی گفت و گوع هست. آدمها بنشینند با هم دیگر حرف بزنند؛ صحبت کنند؛ هر کدوم نظراتشان را بگویند؛ نظرات هم را بشنوند و در حین گفتوگو یک پیشرفتی حاصل بشود.
ولی حقیقت این است که خود گفتوگو شاید چندان کاری برای علم انجام ندهد. شاید عجیب به نظر برسد. ما معمولا میشنویم که گفت و گو در واقع آنقدر مهم است در علم که به نوعی در ذات علم شاید تعبیر بشود. علم گفتوگو بین آدمهایی است که کار علمی میکنند. ولی شاید امروز کمی من تلاش کنم دربارهی این فکر کنم که آیا واقعا گفتوگو خیلی معناییت دارد در خود علم و البته گفتوگوهای علمی شخصیتهای بزرگ علمی را یا گفتوگوهای علمیای که در مسائل بغرنج در نقاط عطف تاریخ علم اتفاق افتاده {را} از یاد نمیبریم. همیشه ثبت شده اند برای ما {و} یک مرجع هستن. مثلا شاید مشهورترینش، گفتگوی لایبنیتس و نیوتن به صورت غیر مستقیم و بعد از گفتگویی که با کلارک داشت به صورت مستقیم. ولی چرا مساله گفت و گو را دارم مورد توجه قرار میدهم؟ چون در واقعا مقارن مفهوم جامعه است یعنی ما معمولا مفهوم جامعه را در مقارنت مفهوم گفتوگو درک میکنیم. این اجازه نمیدهد، یک اشتباهی رخ میدهد که اجازه نمیدهد ما به مساله نفوذ کنیم. برای اینکه این ماجرا خوب فهمیده بشود، شاید توجه کردن به یکی دوتا مورد که در آن جامعه علمی خودش رو خیلی نشون دادهاست بتواند به ما یک سرنخهایی بدهد یک مثال از این ماجرا {خب الان گفتم} که خیلی بارز هست، بین لایب نیتز و نیوتن بوده است، بین لایب نیتز و کلارک بودهاست. خیلی گفت وگوی عقلانی و درست و درمانی نیست. آقای کلارک و لایب نیزتیز رو نمیدونم دیدهاید یا نه یکجور بیشتر جنگ است، حتی تبدیل به جنگ عقیدتی میشود.
یک مورد دیگری است که خیلی جالب است و برای خودم جذاب است، درگیریهای ماخ با بولتزمن است. اونجا هم در واقعا گفتوگویی در کار نیست. یعنی درست است که اینها دارن با هم تعامل علمی میکنند ولی یک تعامل علمی خیلی خشن و حالا آدم نمیداند، میشود اسم همچینچیزی را گذاشت گفت و گو ؟ میدانید منجر به دشواری بسیار بزرگی برای بولتزمن شد اون ماجراها تا نهایتا خودکشی بولتزمن. شدت مراوده در او منجر به روان پریشی و خودکشی میشود.
اگر الگوی گفت و گو شبیه این چیزها باشد در علم یا دست کم بارزترین گفتگوهایی که ما میشناسیم یک چیزهایی از این دست باشند، سوال برانگیز میشود که گفت و گوی علمی چهجور چیزی است.
چون در گفتوگو ما معمولا الگویی را تصور میکنیم که یک نفر صحبت میکند و بعد نفر مقابلش سعی میکند با یک پذیرشی به او گوش کند بعد یه جوابهایی بدهد و اون یکی هم سعی میکند، گوش شنوا داشتهباشد. اینهایی که ما میبینیم، این شکل و شمایل را ندارد.
یک مورد گفت و گوی دیگر بین اینشتین و بور که حالا باز یکم صلح آمیز تر است ولی آنجا هم شما یک عنصری از خشونت میبینید در این مراودههای علمی. و این عنصر خشن چهکار میکند، وسط این چیزی که اسمش را میگذاریم گفت و گو علمی؟
من می خواهم ازتون بپرسم جامعهی علمی چیست؟ یعنی احتمالا این مثالهایی که داریم میزنیم از جاهایی است که جامعه علمی وجود دارد دیگر. خب لایب نیتز و نیوتن عضو جامعه علمیاند. این جامعه علمی چهجور چیزی است و به چه دردی میخورد؛ اگر محل تبادل آرا نیست.
من یک ارجاعی میدهم به یک گفتاری که یکم کلاسیک بشود حرفهایم، یک ذره داخل ادبیاتش یک ارجاعاتی میخواهم بدهم؛ از اونجا پیگیری کنید این مساله را.
میدانید یکی از کسانی که خیلی مساله جامعه علمی رو به نحو علمی، به نحو کلاسیک مطرح کرد؛ تامس کوهن بود. کوهن یکی از کسانی بود که در زمانی که فیلسوفان و دانشمندان از روش علمی صحبت میکردن و طوری ازش صحبت میکردن که روش علمی، یک روش یکتاست که شما با پیگیری این روش یکتا به نتایج درست میرسید؛ به یک طرحی میرسید. اعم از اینکه به اون حقایق دست پیدا میکنید یا خطاهایتان را کم میکنید؛ حالا با نسخههای مختلفی که وجود داشتهاست.
هرچی که بوده، بحث از یک روش علمی بوده که باید کشف میشده؛ باید تصحیح میشده. اصلا یک عدهای، روش شناس بودن؛ باید این را کشف میکردن. که این چهجور روش و راه عقلانیای است. آیا میشود این را تبدیل به یک الگو کرد به دانشمندان یاد داد تا با پیروی ازش بتوانند، علم را پیشرفت بدهند. تامس کوهن در این وضعیت یک مقالهای نوشت که یک دیدگاه خیلی متفاوتی داشت. اون دیدگاه این بود که بجای تاکید به روش علم، به فعالیت علمی تاکید کرد. کلمه فعالیت علمی فرقش این است که روش علمی یک چیز انتزاعی و ذهنی است ولی فعالیت علمی یعنی اشخاصی هستن {که} اینها علم ورز هستند. حالا علم ورز بودن دقیقا چهکاری است، معلوم نیست. ذهنی است؟ تعامل عاطفی است؟ اجازه داده آزاد باشد یکم. یعنی از اون شکل تنگشده و محدود روش علم یه فاصلهی مفهومی گرفت.آمد گفت علم محصول علم ورزیه.
پس دوتا دیدگاه را دقت کنید.
دیدگاهی که میگوید، علم عبارت از پیگیری یک روش علمی
و دیدگاهی که میگوید علم محصول فعالیت علمیِ علم ورزان است.
این حرفی هم که کوهن زد خیلی ریشه کلاسیکتری دارد و تکیه داشت به دیدگاههایی که ویتگنشتاین در مورد زبان ارائه داده بود.
آنجا در واقع بحث درمورد این بود که آیا ما در درک زبان باید به منطق زبان رجوع کنیم به نوعی آیا ما میتونیم منطق بنیادین زبان را کشف کنیم؟ یا زبان حاصل واقعی فعالیت زبان ورزان است؟ که اصطلاحا به آن میگویند جامعه زبانی.
کوهن میآید به نوعی یک جنبهی عاطفی را وارد علم میکند. منظورم چی است؟ به نوعی منطق علم را یک منطق عاطفی میکند. چهجوری این کارو انجام میدهد؟ میآید، مثلا {شما دیدید} اسم گذاری میکند دورههای علم ورزی را. میگوید هر علمی که تشکیل میشود، مثلا ریاضیات، مثلا شیمی. یک دورهی پیشاعلمی دارد. در این دوره پیشاعلمی هیچ جامعه منسجمی وجود ندارد. یعنی وحدت اجتماعی راجع به چیزهایی درست و غلط وجود ندارد. یعنی توافقات اجتماعی ضعیف هستند. هرکسی دارد یک کاری میکند. در واقع اجتماعات بسیار کوچک و متنوعی وجود دارند {که} هرکدام یک نظری دارند. هیچ توافق بنیادی درباره مفاهیم و روشها وجود ندارد. معتقد است که یک دورهای به وجود میآید که یک تاسیسی اتفاق میافتد و علم تاسیس میشود. آن جا جایی است که یک فعالیتی مورد توافق همه یا اغلب علم ورزها قرار میگیرد و یک جامعهای درباره یه گفتار علمی یا روش علمی یا فعالیت علمی به توافق بزرگی میرسند . وقتی این اتفاق افتاد، فعالیت آنجور که ما به آن میگوییم علم، شکل میگیرد و آن چیزی که ما بهش میگوییم علم، قابل آموزش میشود. قبلش قابل آموزش نیست فقط قابل پژوهش است. یعنی این آدمها معمولا یک نظراتی دارند، خرده نظریههایی دارند {که} حتی با هم تضاد دارند. به خودشان فرصت میدهند، تو آزمایشگاه دائما بررسی میکنند، با هم بحث میکنند و ممکن است، تغییراتی هم اتفاق بیافتد.
تامس میگوید تا اینجا شما نمیتوانید کتاب درسی داشته باشید.
وقتی میتوانید کتاب درسی داشتهباشید که یک جامعه علمی وجود داشتهباشد که سر یک حقایقی توافق کردهباشند و آنها روا طوری مطرح میکند که اغلب اینها چیزهایی بوده که قابل مناقشه نبوده و کسی با آنها در تاریخ مخالف نبودهاست و نمیتواند باشد و این به نوعی جامعه را گسترش میدهد.
این میشود نقطه تاسیس علم.
خب دقت کنید تو مرحله قبل توافق مشاهده میشد؛ مفهوم توافق یک مفهوم انسانی است؛ شما مقایسه کنید با روششناسیهایی که مثلا پوزیتیویستهای منطقی دارند؛ مثلا میگویند معنای هر گزاره علمی روش آزمودن آن است. این گزاره چقدر منطقی است چقدر برمیگردد صرفا به محتوای گزاره. در واقع آنچه که اهمیت دارد یک جور پیگیری روابط و منطق گزاره است. مثلا کارناپ در تمام طول عمرش در پیِ پی ریزی یکجور منطق بود؛ تلاش بزرگی در منطق کرده. یعنی روش شناسی از نظر او گونهای از منطق است. ولی تامس کوهن میآید از توافق صحبت میکند. توافق یک فعالیت انسانی است. ممکن است آدمها توافق کنند؛ ممکن است نکنند. حالا بنیادش چیست؟ درمنطق که شما نمیتوانی واگذار کنی به دیگران که نظر من و شما اهمیتی ندارد. در منطق ولی برای تامس کوهن علم فقط آن چیزی نیست که باید باشد بلکه آن چیزی است که محقق شدهاست. یعنی نقطهی تحقق علم و نقطه علمیّت علم را ما یک علمیّتی برای علم قائلیم. ممکن است یکی استدلال عقلی بکند و بگوید، علمیّت علم یک همچین چیزی است. اما این کارها که شما میکنید علم نیست. طرف معیار میگذارد؛ همه هم با او مخالف باشند؛ مشکل خودشون است. ولی تامس کوهن میگوید علم به رسمیت شناخته میشود…
بعد یک اتفاقی میافتد به نام بحران علمی
یک اتفاقی تو علم پیش میآید که توافق سست میشود. سوالهایی پیش میآید که جواب ندارد و بین آدمها اختلاف میافتد.
و مرحله بعد انقلاب علمیه که یک گفتاری از نو علم را تاسیس میکند و یک توافق دوباره مثل مرحله اول ایجاد میشود.
بحران علمی دورهای است که ما نه تنها توافقی نداریم بلکه به شدت ناراضیایم از این که توافقی نداریم.مثلا فرض بفرمایید که ممکن است که من یک کلمهای تو ذهنم تداعی کنم شما هم یک کلمه تداعی کنید. کلمه تو ذهن من ممکن است با بعضی کلمات تو ذهن شما موافق باشد. این توافق هیچ جنبه ضروری ندارد؛ شانسی بوده. مبنا و ریشه و نیرویی نبوده که اینها را با هم موافق کردهباشد. تامس کوهن وقتی از توافق حرف میزند معتقد است که دانشمندان که میخواهند بدانند؛ بر سر این خواسته که خیلی براشون مهم است؛ وضعی پیدا میکنند که با هم موافق میشوند؛ یعنی یک نیروی ایجاد توافق وجود دارد که ناشی از آن خواستن است.
جامعه علمی در بحران علمی دچار بحران انسانی است؛ یعنی دانشمند نمیتواند بحران علمی را تحمل کند. نارضایتی بسیار شدیدی وجود دارد. میخواهم بگویم چطوری عنصر عاطفه دارد در میانه کار علمی مطرح میشود؛ پس این عنصر عاطفه خیلی مهم است. چیزی که خیلی جالب است این است که تامس کوهن از این عنصر علمی چیزی شبیه منطق اخذ میکند اما فرق دارد با اون منطقی که کارناپ به وجود میآورد. چهجوری اینکا را میکند؟ یکی از جذابترین نقاطش این است مثلا قائل به این است که هر پارادایم علمی بعد از اینکه مستقر شد حتما به بحران میافتد. چرا حتما به بحران میافتد؟ میآید با همان عواطف استنتاج میکند. میگوید شما وقتی که میخواستی بدانی؛ حالا به یک چیزی اعتقاد پیدا کردی. مثلا نیوتن آمده یک چیزی مطرح کرده؛ شده مکانیک نیوتنی و دانشمندان درونش گمشده خودشون را پیدا کردند. پس معتقدند این خیلی چیز مهم و بزرگی است؛ پس میخواهند ازش دفاع کنند چون به آن اعتقاد دارند. با این دفاع از بین میبرندش. چهجوری؟ شروع میکنند میگویند آقا ببین این گفتار مکانیک نیوتنی پاسخگوی همه سوالات حوزه خودش است؛ مثلا بعد شروع میکنند همه مسائلی که قبل از انقلاب علمی پخش و پلا بوده در این چارچوب پاسخ میدهند. این مرحلهای است که مقاله نویسی درونش خیلی مهم است. این مرحلهای است که کوهن به آن میگوید: مرحلهی حل معما. مرحلهای که دانشمندان دیگر انقلابی نیستند. یعنی چیزی را از پایه بنیان نکردن. صرفا یک سری معماها را برمیدارند با علمی که پایه گذاری شده حل میکنند و ثابت میکنند {که} این علم کار میکند. یک همچین موجودی چرا علم را به خطر میاندازد؟
آن دانشمندان که به این علم معتقدند چرا با پیشکشیدن این مسائل که میخواهند ثابت کنند، آن علم{در این مسائل} جوابگو است؛ به خطرش میاندازند؟
یعنی یک مسائلی پیدا میکنند که این پارادایم نمیتواند حلشان کند.
چرا این قضیه الزاما اتفاق میافتد؟
شما خودتون {را} بگذارید جای آن آدمهایی که به این علم معتقدند یا به وجود آوردنش.
مثلا ببینید انیشتین چه دیدی به نسبیت دارد.
{انیشتین} این را عین حقیقت میداند؛ به او میگویی این اندیشه محدودی است که به ذهن تو رسیدهاست. اون عصبانی میشود؛ میگوید: چرا پس به ذهن تو نرسید؟ میگوید من حقیقت را کشف کردم. خیلی هم بیراه نمیگوید. آن لحظه خیلی لحظه عظیمی است و اصلا به این آسونی نیست.
فیزیکدانهای بزرگ وقتی که یک نظریه رو به دست آوردن؛ گفتن همه ساکت؛ من حقیقت را فهمیدم و تا آخر عمرشون {ازش} دفاع کردند. انیشتین تا آخر عمرش مکانیک کوانتومی را قبول نکرد.
پس چرا این دانشمندهایی که طرفدار پارادایمناند؛ آنرا از بین میبرند؟
این فیلسوف علم ادعا کردهاست که حتما به یک مسائلی میرسند که آن علم نمیتواند برایشان جوابی بدهد؟
کوهن برای این، یک جواب منطقی خوب و ساده دارد.
دلیلش این است که وضع این دانشمندان مثل کسی میماند که هر روز میخواهد رکورد تازهتری برای پرش از بلندی پیدا کند. این حتما میمیرد. دانشمندهای طرفدار پارادایم چون به آن اعتقاد دارند، همواره دشوارترین مسائل را پیدا میکنند که حلش کنند و نشون بدهند این نظریه چقدر قوی است که میتواند اینها را حل کند. یعنی این یک فعالیتی است که مدام مسائل بغرنجتر را پیش میکشد تا قدرت نظریه را ثابت کند. این در یک فاصله زمانی میرسد به جایی که اینها چنان مسائل سختی رو مطرح میکنند که دیگر جوابی برایش به دست نمیآید. این طرفداران نه دشمنان پارادایم میروند آنچنان به سمت مسائل دشوار که بالاخره مسالهای رو وسط میکشند که این نظریه برایش جوابی ندارد و نظریه را از بین میبرند.
خب این بحران علمی بود. اینجا میبینید که یک رفتارهای عاطفی، شکلِ یکجور مکانیسم و منطق پیدا میکنند. پس یک ادبیات خلاصهای گفتم که یکی از مهمترین آدمهایی که راجع به جامعه علمی صحبت کرده؛ وقتی از جامعه علمی بحث میکند، چی میگوید.
پس ما وقتی از جامعه علمی صحبت میکنیم یک اتفاق عجیب دارد میافتد که انتطار نداریم؛ از این جهت خیلی به کوهن اعتراص شد.
بنظرتان چه اتفاقی بود؟
اتفاق عجیبی که افتاد این بود که فعالیت آدمها را نباید دخیل در روند خود علم کرد. خود علم نباید کاری داشته باشد به فعالیت آدمها. حالا برای بهتر فهمیدنش یکی از بحرانهایی که بارز شد؛ {این بود که} خیلی مورخانعلم میخواستند تاریخ علم بنویسند. بعد میگفتند: تاریخ علم، یعنی چیکار کردن؟ تاریخ علم نوشتن، آیا فهرست کردن کشفیات درست دانشمندان است یا شامل فعالیتهای غلط هم میشود؟
میبینیم بعضی دانشمندانِ آن موقع هرچی میگفتند الان ثابت شده که غلط بودهاست. یعنی مثلا ماخ به شدت مخالف وجود اتم بودهاست. پس آیا ما میتوانیم به اینها بگوییم دانا؟ بعضی از نظریههایی که این دانشمندان به آن معتقد بودند؛ مثلا مدل تامسون جوری است که ما میتوانیم بگوییم یک حدود خاصی به صورت مجانبی از چیزی است که ما الان به آن اعتقاد داریم و خب مدام تکمیل شده {و} رسیده به این چیزی که ما الان قبول داریم. ولی یکسری از این نظریهها اصلا هیچجور با منطق الان ما سازگار نیست و حتی به آن میل هم نمیکند.
پس حالا مورخ علم باید این اشتباهات دانشمندان را بنویسد یا نه؟ اینها که تاریخ علم نیست، اینها اشتباه دانشمندان است.
آیا علم آنجایی است که ما گزارههای درست را کشف کردیم؟
البته ما به اون تلاشها احترام میگذاریم.
ببینید مثلا بعضی از کارهایی که انجام شده؛ تلاش برای کشف حقایق و دلایلی بوده که ما الان معتقدیم نتیجهاش گزارهای است که ما به آن، الان اعتقاد داریم ولی یکسری از آنها، اینجوری نیست. بعضی از اون تلاشها در آن رابطه نبوده؛ مثلا در قرن ۱۹ ام پارادایم الکتریسیته خیلی دیر تشکیل میشود. مفهومی داشتند به نام الکتریسین یعنی (logy) نداشته یعنی برقکاری. یک آدمهایی بودند که آن آدمها کمک کردند به این چیزهایی که الان به آنها اعتقاد داریم اما یک سریشان تو جاده خاکی بودند. مثلا یکسری معتقد بودند، برق با روح یک نسبتی دارد. مثلا معتقد بودند علم برق با زیستشناسی مرتبط است. و سعی میکردند از موجودات زنده برق بگیرند و واقعا هم از قورباغه برق گرفتند و تلاش میکردند برق بزنند به موجودات مرده تا زنده بشوند دوباره. اصلا اینها یک نمایشهایی اجرا میکردند… یک جسد میگذاشتند به برق وصل میکردند؛ دست و پاش تکون میخورده تا ثابت کنند؛ واقعا برق موجودات مرده را زنده میکند. فعالیت آن دسته که به این عقیده که ما داریم الان منجر شده یک دستهاند. یکسری هم همین برقکارهاییاند که هیچ اثری تو علم الان ما نداشتند.
من شخصا دلم میخواهد بتوانیم بگوییم آنها هم شامل تاریخ علم میشوند ولی آخه چهجوری؟
خیلی سخت است که بگوییم رمالها هم شریک علم بودن چون تلاش کردند.
خیلی سخت است بگوییم برقکارهایی که نمایش برق وصل کردن به جسد اجرا میکردند، شریک علماند.
سخت است بگوییم ماکسول دانشمند است. آن برقکاری که برق به جسد وصل میکرده هم دانشمند است.
مورخهایِ علم بزرگ سر این ماجرا اصلا دوتا مفهوم بهوجود آوردند .
تاریخ بیرونی علم و تاریخ درونی علم.
تاریخ درونی علم کاری به تلاشهای دانشمندان ندارد صرفا دلایلی است که گفته شده درباره گزارههای صادق.
در مقابل تاریخ بیرونی علم درباره دانشمندان، عواطفشان، اشتباهاتشان و زندگیشان صحبت میکند. اصلا یک بحث مهمی که وجود دارد و من تو مساله جامعه علمی مد نظرم است، این است که عواطف و تاثیرات اجتماعی را باید جزو تاریخ علم حساب کرد.
مثلا یک نفر بیاید تحقیق کند که مطابق نظریهی فلان روانشناسی یا عصب شناسی مثلا شکل مغز دانشمندهای مختلف چه تاثیری داشتهاست روی اینکه اینها چه جوری فکر کردند. مثلا دعوای بولتزمان و ماخ یا دعوای اینشتین و بور را برگرداند به شکل مغزشان یا مسائل خانوادگیشان را بررسی کند یا محیط کودکیشان چهجوری بودهاست و غیره. درباره اینها هزاران مقاله و پروهش انجام شدهاست. مثلا دانشمندهای مناطق گرمسیری نظراتشان با کوهستانیها چه فرقی دارد . آیا اینها جز تاریخ علم است؟
حالا بیایم یک پله جلو.
جامعه هم مثل مغز ما یهک استیتهایی دارد. باعث میشود جامعه مثل مغز ما یک خروجیهایی بدهد. وارد کردن بررسی مسائل جامعه در محتوای علم، چقدر کار موجهی است؟
(یکی از حضار: خب این چیزهایی که گفتید مثل عوامل محیطی که روی دانشمندان موثر بوده را میتوانیم زیرمجموعهی یک علمی مثل محیط زیست در نظ بگیریم ولی زیرمجموعه فیزیک نیست.)
چرا میگویید اینها بخشی از فیزیک نیست؟
شما مگر نگفتید تلاشها بخشی از فیزیک است.
من میخواهم تلاشها را بررسی کنم.
یک مثال میزنم.
زحمت بسیار زیادی بعضی از علما کشیدن که اینکار را انجام بدهند.
یک نمونهاش کارهایی بوده که مارکسیستها میکردند.
شما میدانید مارکسیستها، جامعه شناسی و اینها خیلی براشون مهم بود دیگر. مثلا طرف تاریخ منطق نوشته. منطق دیگر محض ترین علمی است که وجود دارد. تاریت منطق نوشته از هند باستان تا دوره معاصر و توضیح داده این نظریه چجوری باعث تضاد طبقاتی تو جامعهی الان شده. ایا این توضیح تلاش دانشمندان هست یا نیست؟ میبینید چقدر سخت میشه. ینی اون مثلا معتقد بوده که مثلا نگرشهای مکانیکی به علم بخشی از تاریخ جامعه بوده و این دانشمندا اصلا توی اون نگراشهای کلاسیک علمی در غرب همیشه اونجوری بودن الانه که اینطوری نیست. دانشمندا بخشی از قهرمانای جامعه بودن قهرمانای تاریخ بودن. ینی از نظرشون نیوتن فقط نظریه کشف نکرده بوده که نیوتن انسان را نجات داده بوده. چرا؟ چون نگرشهای مکانیکی رو که این نگرشها یه نسبتی بین انسان با جهانش تولید میکنن به ثمر رسونده. چون این به ثمر رسونده یجور انسان تولید کرده که قبلش وجود نداشته. ینی ما وقتی میگیم تلاشهای اون دانشمندا یوقته که فقط میریم چک نویساشونو نگاه میکنیم ببینیم چند دفه درست حل کرده چند دفه غلط حل کرده کجارو اشتباه رقته چه مفهومی کی به ذهنش رسیده ولی بخش مهم ترش اینه که عواطف این چجوری نیرو میشده برای اینکه فلان حرفو بزنه و از یه نظریه خاص طرفداری کنه.
یه مثال خیلی معروفش مثال پاستوره. دوتا نظریه بوده که یکیش نظریه تخمیر بوده. نظیه تخمیر میگفته شما اگه یه ماده مرده رو یجا بزاری بر اثر تخمیر از توش موجودات رندهای تولید میشن به نام میکروب که اینا میتونن بیماری تولید کنن. یه نظریه دیگه این بوده که میکروب مستقلا یه موجود شندس که میاد میره مواد غذاییم فاسد میکنه ینی نه این که تخمیر علت میکروبه بلکه میکروب علت تخمیره. این دوتا نظریه بوده که به شدت با هم معترض بودن. پاستور طرف میکروب مستقلا وجود داره بوده. یه رقیبی داشته پاستور که طرفدار نظریه اول بوده. به شدت جنگ بالا میگیره. این آزمایش میکرده آزمایشش نظریه خودشو تایید میکرده اون یکیم آزمایش میکرده نظریه خودشو تایید میکرده چون آزمایشا در چارچوب نظریهها تفسیر میشن. این جنگ اینقدر بالا میگیره که یک هیات عالی علمی توی فرانسه یجور دادگاهی برگزار میکنن که بگن رای علم به کدوم نظریس. بعد به نظریه پاستور رای میدن. حالا الان که یه عدهای بررسی میکنن میگن علت اینکه اون شورای عالی به نظر پاستور رای داد این نبود که نظر پاستور اآزمایشاش بررسیاش درستر از اون یکی بود. علتش این بود که جامعه به دلیل نظریههای مکانیکی که خیلی نفوذ گرده بود یک وضعیت خداناباوری پیدا کرده بود و دانشمندا نگران فروپاشی جامعه بودن. بعد نظریه رقیب پاستور میگفت از موجود مرده موجود زنده بوجود میاد دیگه اینا فک میکردن این فاجعهی جامعه رو به نهایت میرسونه برا همین اون یکی نظریه که میگه موجود زنده ینی میکروب به خودی خود وجود داره رو تایید کردن و پس بالخره پس روح از ماده بوجود نمیاد. حالا بنظرتون این غصه که گفتم بخشی از تاریخ علمه؟
خیلی سخته گفتنش
عواطف اون ادما بخشی از علمه؟
تاریخ علم باید خود علم باشه. پس نمیشه گفت اونا تاریخ علمه و خود علم نیست.
نتیجهای که من میخواسم بگیرم این بود که دقت کنید جامعهی علمی چه رابطهای با محتوای علم داره.
با محتوای علمم رابطه داره یا یه جور اخلاقه؟
ما وقتی درباره جامعه علمی حرف میزنیم دربارهی یجور اخلاق حرف نمیزنیم. ما معمولا راجع به جامعه علمی خیلی اخلاقی و فرهنگی صحبت میکنیم. مثل اینکه مثلا فرهیختگان یک ملت بالاخره یه اخلاقی دارن باید دور هم یجوری رفتار کنن. اصلا این نیست غصه.
مساله مسالهی محتوای علمه. مساله مساله خواست دانستن. تعصب شدیدی که راجع به خواست دانستن وجود داره یا وجود نداره. نوع جدیدی از دانشمندا وجود دارن که در نیمه دوم قرن ۲۰ بوجود لومدن اولین بار. اینا خیلیم خواست دانستن ندارن مثلا میگن خیلی اعصاب خودتو خورد نکن فیزیک صرفا مدلسازیه میخوایم محاسباتمون روونتر بشه حرص نخور. ینی اون حالتی که اینشتین داشت اینا ندارن اینم یه وضع عاطفیه دیگه.
اینا ایا با حقیقت و محتوای علم مربوطه؟
بله مربوطه.
چرا مربوطه؟ چون شما فقط وقتی در علم مسایلی داری که فشار میخواهم بدانم وجود داشته باشه. اگر فشار وجو نداشته باشه محتوای علم تعییر میکنه. مثلا از یه زمانی به بعد دیگه نمیتویند با فشار میخواهم بدانم مساله داتشته باشید. مساله رو کی باید بده؟ صاحب کار. ینی منفعت ینی یکی گفته اینو حل کنید بهت جایزه میدیم. یه دلایل دیگری برای علم ورزی داره اینجا. میخواهم بدانم ایا به محتوای علم مربوطه؟
بعد تازه میخواهم بدانمهای دانشمندا با هم فرق داشته و داره. آیا نوع میخواهم بدانمشون ترقی ها و نسبت عاطفی که اینها با جهان و مسائل دارن ایا در محتوای علم دخیله؟ به نظر میرسه دخیله. من یه نتیجه گیری رو نمیخوام از حرفم بکنیم هرچند که به سادگی باید این نتیجه رو باید گرفت ولی من میگم نباید گرفت.
چه نتیجهای؟ اینکه هر کس که علم ورزی میکنه بالاخره مطابق عواطف یا فرهنگ یه جامعهی خودش علم ورزی میکنه. این ینی دموکراتیک کردن صحنه. من اینو نمیگم اتفاقا از اول سجوری صحبت کردم که اینو موافق نیستم. یه فشار بنیادین مشترکی به نام تمنای دانستن در درون علم وجود داره. اینکه ادمها در این فشار متکثر میشن یه واقعیته. اما اینکه ایا حق دارن متکثر باشن و ایا این یه کثرت پذیرفته شدست؟ نه اینجوری نیست. اگر اینجوری بود دانشمندا گفتوگوی اصیلی با هم نداشتن. گفتگوهایی که در علم اتفاق افتاده بسیار با شدت و هدت اتفاق افتاده. اگر اینا میخواستن بگن که هرکس به شیوه خودش علم ورزی میکنه دعوا نداشتن که.
اما اینجوری نبودن. این نبوده اینها یه فشار مضاعفی رو تحمل میکردن.
صوت جلسه را می توانید از اینجا دریافت کنید…